Feb 24, 2008

اشعارو داستان جاوید افکار

بـنام آنــــــــــــــکه عشق را آفــــــــــــــــرید فصل اول
جـــدای دلم شور می زد। بدون انکه میل گریه داشته باشم آب از چشمانم جاری می شد به خودم اهمیت نمی دادم اصلأ فکریش را نمی کردم روزی از او جدا شوم بلی اورا آنقدر دوست داشتم که نمی توان به هیچ مقیاس اندازۀ برای آن تعین کرد آخر او عشق من آخر اوراحت جانم بود آخر با بودن او زنده بودم هر وقت اورا می دیدم جان تازه ای می یافتم। چنان اسیر او بودم که هیچ نمی فهمیدم تابستان چه موقع گذشت: وخزان از راه رسید آخ قدرسخت است خزان چقدر سخت است آخ خزان عشق این قصۀ مانند فصه های دگر خیالی نیست بلکه حقیقت است خواهش می کنم بیادم گریه کنید । من هم رسید:؟ جدای هوا کم کم سرد می شد تابستان با گرمایش دگر جلوه گری نم کرد خزان تازه می خواست بساطش را پهن کند چند روزی از عمر خزان گذشته بود سرما در موقع شب زیاد شده بود تغیر ناگهانی هوا بروجودم تاثیر کرده و میریضم ساخت خدایا کاش از آن مریضی می مردم کاش می مردم تا زهر جدائ را نمی نوشیدم.زهری که نه مرا یکبارکشت بلکه بر وجودم حمل کرد بارها قلبم را سوزاند بارها مرا تامرحد مرگ کشاند اما مرا برای غم خوردن زنده گذاشت مرا به برای بچاره گی رها کرد رها کرد.بادکم کم می وزید برگ های زرد شده را این طرف و آن طرف حرکت می داد برگ ها اسیر باد شده بود آوازی که هنگام حرکت کردن برگ ها بوجود می آمد شبیه گریه بود آری برگ ها بخاطر جدا شدن شان گریه می کردند چقدر سخت است آرام از کنار درخت ها گذشتم از راه باریکی که از بین درختان می گذشت بطرف خانه در حرکت بودم در آخرین نقطه که از آن ببعد درخت هاغ نبود بی اختیار ایستادم به پشت سرم نگاه کردم برگ ها که در فضای غم داشتند رقص می کردند آواز گریه شان را می شنیدم دلم می خواست با برگ ها هم نوا شوم و همرای آنها بگیریم چقدر وقت گذشت نمی دانم اشگ هایم بی اختیار از چشمانم سرازیر می شد صدای هق هق گریه ام را کسی جز خودم نمی شنید بکلی گیج شده بودم خبری که زور قبل شنیده بودم بکلی مرا دیوانه کرده بود « مراسم عروسی ..... چند روز بعد بر پا می شود»، کاش می مردم اما این سخن را نمی شنیدم ناگاه تصویر اورا پیش چشمانم حس کردم باورم نمی شد او باشد برایش سلام دادم اما صدایم از گلویم بالاتر نیامد دست هایم را بالا کردم تا اورا بسویم بخوانم ولی صدای افتادن کتاب ها از دستم مرا از عالم خیال بیرون آورد با ناامیدی اطرافم را نگاه کردم باد ها خزانی دگر برگ ها را اذیت نمی کرد هوا آرام بود با قلب پر غم بسوی خانه راه افتادم .بعد از چند روز صدای موسیقی را از خانه ای که غرق شادی بود شنیدم این صدا مانند بمب بود که در قلبم منفجر شد و قلبم را مجروح کرد در حالیکه اشگ امانم نمی داد گوش هایم را بادستم گرفتم تا صدای موسیقی را نشنوم ولی بی فایده بود گریه امانم نمی داد قلبم می سوخت آخر چرااین طور شد صحنه زنده گی ام چرا واژگون گردید هر قدر گریه کردم ولی باز هم قلبم از سوختن باز نمی ایستاد صدای مردی که خنده می کرد مرا وادار کرد تا جلوی گریه ام را بگیرم آیا می توانستم نه سخت ترین موقع برای انسان موقع جدای است آخ فلک من را از گلم جدا کرد.مرا محکوم به غم خوردن کرد مرا بچاره کرد قلبم را شکستاند چقدر سخت است خدایا چقدر سخت است با حالت دگرگون از خانه خارج شدم جمعیت مردم را دیدم که همه شان شاد بودند می گفتند و می خندیدند همه شانت در مراسم عروسی دعوت شده بودند پسران کوک درحالی لباس های نو پوشیده بودند این طرف و آن طرف سرمی گشیدندبله آن ها چقدر شادمان بود آن ها بفکر هیچ چیزی نبودند تنها چیزی که می خواستند بازی و خنده بود دلم می خواست یک از این بچه ها بودم فارغ بال از تمام چیز زنده گی می کردم ناگاه دستی به شانه ام خورد پشت سرم رانگاه کردم خاله ام را دیدم که لباس هایم را در دست گرفته است «جاوید» بیا حمام کن شاید مریضی ات خوب شده باشد عجله کن چون امروز عروسی است باید سروتنت را بشوئ حرف های خاله ام مثل خنجر به قلبم جا گرفت گفتم من مریض هستم لازم نیست حمام کنم ولی اودوباره بصدا آمد و گفت آخر امروز عروسی است باید لباس هایت را عوض کنی ناچارقبول کردم دلم نمی خواست حمام کنم ولی مجبوربودم از طرفی می ترسیدم خاله ام از ماجرای زند گی ام با خبر شود با بیحوصلگی بدنم راشستم وقتی که می خواستم لباس هایم را بپوشم خاطرات گذشته پیش چشمانم زنده شد خودم را دیدم لباس هایم را با چه شوقی می پوشیدم آخر می خواستم بدیدن اوبروم از اینکه خاله ام خبر نشود آرام آرام از پشت سری خانه که چندان مسافت با خانه ای عزیزیم نداشت رفتم وقتی پا به خانه اش گذاشتم کسی جزعزیزم در خانه نبود به او سلام کردم جواب سلامم را داد دست های قشنگش رادر میان دستان خود گرفتم چه وقت خوشی بود چه خواطره دل انگیزی در آن خانه جز من او کسی نبود با او عهدبستم چندین مرتبه اورا در آغوشم کشیدم لب خند های شرینش مرا زنده می کرد دل من را شادمان می نمو د به او می گفتم دوستت دارم عزیزم تادم مرگ بتو وفادار هستم او هم همین کلمات را بر زبان می آورد هردوی مان خوشحال بودیم آخ صدای خاله ام مرا از عالم خیال بیرون آورد جاوید جاوید چرا آنجا ایستاده ای بیا وقتی از عالم خیالم بیرون آمدم تمام غم ها بر وجودم حمله کرد دوباره صدای عروسی را شنیدم از شنیدن اسم عروسی غم دلم فروریخت آتش به قلبم زبانه کشید بی اختیار صدا کردم ام کسی جوابم نداد لباس هایم را مرتب کردم دلم گرفته بود آرام آرام بسوی خانه که مراسم عروسی در آنجا بود حرکت کردم جلوی خانه که رسیدم وقتی جشمم بدروازه افتاد اشک از چشمانم سرازیر شد دوباره مرا مرغ خیال به پرواز آورد به هر وقت می خواستم ..... اورا بیبنم گلم در جلوی این دروازه می ایستاد من از پیش روی خانه به او سلام می دادم او هم دستان لطیف و قشنگ خود را بلند می کرد و برایم سلام می داد.آخرین مرتبه که بدیدنش رفتم جلوی همین دروازه بود انتظارم را می کشید وقتی به پهلویش رسیدم با ناز مر امطرف خانه پرت کرد بدنم به دروازه خورد صدای بلند از آن خارج شد بسرعت داخل خانه شدیم دروازه را بسـتیم کمی ناراحت معلوم می شدیم لحظه گذشت وقتی که فهمیدم کسی این صدارا نشنیده چقدر خوشحال شدیم برایش گفتم کمی احتیاط کن لبخند جان فزا بر لبان قشنگش نقش بست چشمانش را بست من هم نخواستم زیاد انتظار بکشد لب های خودرا بصورتش نزدیک کردم تا اورا ببوشم ضربه که به چنجره خورد مرا از عالم خیال بیرون آورد دوباره همرای غم هم آغوش شدم خواستم از آن جا دورشوم صدای دلنشین به گوشم خورد چرا پریشان هستی؟ سرم را برگرداندم دیدم ............ جلو پنجره ایستاده پرده های پنجره را تا اخر کشیده بود فقط صورتش معلوم می شد دیدم قطرات اشک روی صورت قشنگش معلوم می شود. نگاهی اشک آلودم به او سلام داد او به قطرات اشک که از چشمان خود خارج کرد جواب سلام را داد با هزار زحمت برایش گفتم ......... آخر مرا تنها می گذاری من بی تو می میرم اخر رحم کن عزیزم دوستت دارم همیشه همیشه ولی او فقط گریه می کرد چشم ازچشمانم نمی گرفت خدایا چقدر سخت است صدای پای که از دور به گوش می رسید مرا وادار کرد از او جدا شوم با نگاهم در حالی که قطرات اشک پیام رسان آن بود با او خدا حافظی کردم: افتاب تقریبا در وسط اسمان رسیده بود باد گاهی می وزید گاهی از وزیدن می ایستاد کتابهایم را بستم قلبم حالت گرفته ای به خود گرفته بود اشک دیگر از چشمانم خارج نمی شد مثل که تمام اشکم شب گذشته از چشمانم خارج شده باشد کتابهایم را گرفتم خاله ام دو باره جلوم سبز شد می خواهی کجا بروی با اخرین توانم لب به سخن گشودم گفتم می دانی خاله امروز پنجشنبه است فردا جمعه تعطیل هستم می خواهم بروم خانه برای مادرم دیق اوردم با بی اعتنایی مرا ورانداز کرده و گفت حد اقل صبر کن عروسی تمام می شود اخر چرا از این عروسی خوشت نمی اید چرا هر روز لاغر تر می شوی جوابی به او ندادم از شنیدن نام عروسی عرق غم بر پیشانه ام نشست قطره اشک به چشمم درخشید و فروغلطیدنش را فقط خدا دید کتابهایم را گرفتم با سرعت از خانه بیرون شدم صدای موسیقی هنوز شنیده می شد برای اخرین بار طرف خانه نگاه کردم چشمم به نقطه افتاد که هر روز او را تماشا می کردم و به سلام می کردم اما او را ندیدم با حالت نومیدی بدلم همرایش خدا حافظی کردم و براهم ادامه دادم عشق او هردم به دلم آتش می زد جلوی گریه ام را گرفته نتوانستم اشک هایم که ساعتی پیش خشک شده بود دوباره به روی صورتم پخش شد موقع جدایی بود دگر اورا ندیدم خدایا کاش آن احظه می مردم خدایا چرا زنده گی ام را دگرگون کردی چند قدمی دور شده بودم پشت سدم را نگاه کردم دلم شور می زد اما جز تعداد مرد کسی دگری را ندیدم با حالت پیشانی پاهایم را به جلو کشاندم اما پاهایم قدرت حرکت نداشت گویا چندین روز است که پیاده راه رفته باشم آخرین قدرتم را در پا هایم جمع کردم به کندی توانستم چند قدمی پیش روم دوباره سر جایم اسیتادم صدای ضربان قلبم را می شنیدم باز همم دلم تاب نیاورد پشت سرم را نگاه کردم آخ چه دیدم گلم در لباس سفید همرای چند زن دگراز پیش خانه می گذشت خواستم صدا کنم بی وفا مرا فراموش کردی ولی جای صدا گریه از گلویم خارج شد آه غم سوز از فلبم بر آمد نمی دانم چه شد که متوجه شدم اطرافم را مردم گرفته است بعضی شان بمن می خندیدند بعضی با نگاه های شان تهدیدم می کردند خودم را برای اولین بار موجودی حقیر وبیچاره حس کردم حس کردم استخوان هایم آب می شود بدنم می لرزد دگر تحمل نیاوردم شاید نگاه های مردم نشانی نبود فضای آسمان آرام بود سکوت همه جا را گرفته بود سکوتی که برای من اجازه داد با لحظه در آن جا نبشتم بیاد گلم گریه کنم با گریه هایم سکوت را بشکنم با گریه هایم به آن سکوت خاتمه بدهم در کنار درختی نشستم نگاهم بروی سنگ بزرگی ثابت ماند نمی دانم چه قدر وقت گذشت من به آن سنگ چ شم دوخته بودم یک وقت متوجه شدم آفتاب دلش می خواهد پشت کوه ها پنهان شود از جایم بر خاستم مانند افراد مست که به چپ و راست متمایل می شود را ه می رفتم بله این عشق بود که مر ا تا این مرحله کشانده بود برحال خودم می خندیدم گریه می کردم شعر می خواندم تا اینکه وارد بازار شدم وقت آمد مردم کم شده بود یکراست بطرف دوکان یکی از دوستانم رفتم خوشبختانه دوکانش باز بود بدون انکه سلام کنم واقعأسلام از یادم رفته بود کلید انبار خانه را از او خواستم با دیدن من با آن وضع یکه خورد سلام کرد و خوش آمدید گفت با بی میلی جوابش دادم و کلید انبار را از او گرفتم رفتم موتورم را بیرون کردم بدون انکه دروازه انبار خانه را ببندم موتورم را روشن کردم دوستم خودرابمن رساند با محبت گفت چه شده چرا این طور غم گین هستی چرا رنگت پریده چراچشمانت اشک آلود است.بغض گلویم را گرفته بود با هزار زحمت در جوابش گفتم مریض هستم کلید را بدستش دادم از آن جا دور شدم قریه ها یک یک از کنارم می گذشت می هم تصمیم داشتم تا آخرین سرعت حرکت کنم شاید به خامه بیفتم و زنده گی ام خاتمه پیداکند ولی این طور نشد لحظه بعد جلوی خانه توقف کردم با دیدن مادر دوباره بغض در گلویم جمع شد اما از گریه کردن خوداری کردم مادر رویم را بوسید وگفتچرا بدنت می لرزد مریض هستی به او جواب دادم بله خیلی مریضم خیلی خسته ام پدرم کجاست ولی دیدم پدرم در حالی که لبخند پدرانه بر لبانش نقش بسته بود آمد مر ادر آغوش گرفت لحظه گذشت گفتم من مریض هستم احتیاج به استراحت و تنهای دارم پس به اطاق خودرفتم خودرا روی زمین انداختم از ته دل بیاد ..... گریه سر دادم گریه جدایی بود گریه غم بود گریۀ که به هیچ کریه ای شباهت نداشت کریه ای از قلب مجروح من سرچشمه می گرفت از راه چشمانم خارج می شد بدامنم می ریخت ساعت ها گذشت من بی حال در روی فرش افتاده بودم وقتی خواستم بلند شوم فکری تازه ای بخواطرم رسید آخ چقدر خوب بود اودر کنارم بود من ماجرای عشقم را برایش می نوشتم و برایش می خواندم اواز شنیدنش لذت می برد لبخند می زد برای تسکین قلبم دفتروقلم آماده کردم به تنهای در کنج اطاق نشستم وشروع به نوشتن خاطرات گذشته ام کردم خاطراتی که مملو از عشق ومحبت بود ولی در آخیر زنجیری جدایی آن همه مهر وحبت را بسته کرد . فصل دوم: خاطرات کودکی تقریبأ 17 سال پیش در خانوادۀ متوسط بدنیا آمدم نامم را جاوید گذاشتند کاش آن زمان دست های این فلک بیوفا در گلویم جای می گرفت مرا راحت می کرد تا زهر جدایی را نمی نوشیدم این قدر از جدایی ......بیچاره نمی شدم قلب من این طور نمی شکست این فلک مرا برای رنج خوردن بزرک کرد .روزگاری سپری می شد زنده گی خوشی همرای خانواده مخصوصأ همرای پدر و مادرم داشتم هفت ساله بودم که مر ابنابر رسم و رواج آن روز به مکتب آخوندی شامل کردند از آن جای که دارای هوش و استعداد بودم از طرفی دگر از خانه هم تشویق می شدم خیلی زود در درس هایم پیشرفت کردم بعد از یک سال بخوبی می توانستم هر گونه کتاب دری را بخوانم تقریبأ در بین کسانی که با من هم درس بودند شاگرد ممتاز و لایق شناخته شده بودم بعد از د و سال مکتب صنفی بعد از چند سال که تعطیل بود دوباره فعال گردید من هم به ذوق و علاقه که بدرس داشتم با اجازۀ پدرم شامل مکتب صنفی شدم از آن جای که صنوف اول تا سوم را جوب می دانیستم خودرا به صنف چهارم شامل کردم از صنف جهارم شروع به تحصیل کردم روزها پس از دگری سپری می شد زند هگی آرام داشتم هر وقت خورا به آینه نگاه می کردم خودرا خوش بخت ترین پسران دنیا احساس می کردم چون پدرم چندان سرمایه کافی نداشت هیچگاه دلم میل به خرچ اصافی نمی کرد با زنده گی خود خوشحال بودم در نظرم می گفتم در آینده روزگاری خوبی در انتظارم هست هر وقت شته ها به آسمان نگاه می کردم ستاره قشنگ و مقبولی را می دیدم که بسویم چشمک می زند به مادرم می گفتم آن ستاره مال من است هر قدر من بزرگ شوم آن ستاره هم بزرگ می شود تابالاخره به ما ه نورانی تبدیل شود هیچ وقت انتظار آن نداشتم روزی ستاره درخشان من خاموش شود فضأ واطرافم را تاریک کند طبق معمولی مکتب می رفتم هر روز به درس هایم می رسیدم در بین شاگردان شاگرد ممتاز شناخته شده بودم از زنده گی آرام خود راضیب بودم تا اینکه اولین اثری اندوه و غم دامن گیر من شد.آخر زنگ تعطیل مدرسه زده شد بچه ها از داخل صنف خارج شدند هر کدام راهی خانه خود شدند من هم با خوشحالی بطرف خانه روان شدم خانه ما از مکتب تقریبأ دور بو دحدو نیم ساعت با پای پیاده وقت را می گرفت فصل تابستان هم با گرمایش مزاحم می می شد گرمای تابستان بدنم را داغ کرده بود عرق از سرورویم می بارید تا اینکه تخانه رسیدم ولی وقتی داخل خانه شدم افراد ناشناس را در داخل خانه مشاهده کردم چند زنی که لباس های شان با لباس های زنان منطقه بکلی فرق داشت وطرز سخن گفتن شان نیز کاملأ متغیر بود در داخل خانه نشسته بودند چند طفل هم کنارشان ببازی مشغول بودند اول خواستم داخل خانه شوم ول شرمم آمد به آشپز خانه نزد مادرم رفتم از اوسوال کردم این زنان کیست مادرم در حالی که نان ظهر را آماده می کرد و دختری تقریبأ 9 ساله بود نیز به کنارش ایستاده بود از لباسی او فهمیدم که از جمله افراد ناشناس است گفت این زنان از جمله خویشان ما می باشد که از کابل از دست جنگ فرار کرده و انیجا آمده است از آن جای که خیلی گرسنه بودم دگر از مادرم چیزی نپرسیدم کتاب هایم را جایش گذاشتم منتظر نان ظهر نشستم.چند روزگذشت تا اینکه سرو و کله پیر مردی همرای چند مرد دگر در خانه ما پیدا شد از مادرم راجع به این اشخاص که بکلی برایم نا آشنا بود سوال کردم مادرم گفت این پیر مرد پدرکلان پدرت می باشد و این مرد وزن از جمله خوانواده او است دوباره پرسیدم اینها از این پیش کجا بودند مادرم گفت این ها گذشته در کابل زنده گی می کردند آلان در کابل جنگ می باشد واین ها ار دست جنگ فرار کرده اند درخانه ما آمده اند چندی ماهی بدین گونه گذشت: امتحان سالانه گذشت امتحان را با موفقیت انجام دادم روزی گرفتن پارچه های امتحان رسید شاگردان در حیاط مکتب جمع شده بودند بغضی شان می خندیدند بعضی در اطراف مکتب قدم می زدند ولی همگی شان انتظارداشتند زودتر نتیجه خودرا بدست گرند لحظه انتظار ما بسرآمد معلمین شاگردان راصف کردن وشروع به اعلان نتیجه نمودند تا اینکه نوبت به صنف ششم رسید دل های ما شور می زد بی صبرانه می خواستیم نتیجه خودرا ببینم تا اینکه معلم باصورت باز پیش روی ما ایستاد شروع کردبه خواندن نام های ما اولین کسی که معلم اسمش را خواند من بودم از خوشحالی خواستم فریاد بزنم پیش رفتم نتیجه خودرا که بعنوان شاگرد اول شناخته شده بودم از دست معلم گرفت معلم برایم آفرین گفت نمی دانید آنوقت چقدرخوشحال شده بودم دلم می خواست بال داشتم از این جا پرواز می کردم پیش خانه به زمین می نشستم نتیجه خودرا نشان پدر و مادرم می دادم حرف های معلم مرا بخود آورد جاویدحالا برو سرجایت ایستاده شو بچه ها یکبار خندیدند من هم از خوشحالی لبخند بر لبانم نقش بست:ساعت 12 بچه ظهر رانشان می داد معلم به ما اجازه داد که بخانه های خود برویم پش از خدا حافظی با معلمین بطرف خانه براه افتادم در مسیر راه می دویدم نفس نفس می زدم می خواستم زود تر بخانه برسم تا نتیجه مرا پدر و مادرم ببینند وقتی جلوی خانه رسیدم ولی همانجا خشگم زد از داخل خانه صدای عجیب و غریب شنیده می شد مثلی که چند نفرسرموضوعی نزاع می کردند صداها هردم بلند می شد زیادتر صداهای آن افراد ناشناس بودند که فریاد می زدند ما خانه خودرا آماده میخواهیم بما چه چرا جورش نکردید زمستان هر جا که می روید بروید صدای پدرم را شنیدم می گفت حداقل بمن یک ماه فرصت دهید تا خانه برای شما درست کنم نزاع بین خانه مرا بکلی گیج کرد حتی ازیادم برد که نتیجه ام را نشان پدر و مادرم بدهم از پش خانه دور شدم ولی ناگهان در کنج دیوار مادرم را دیدم که گریه می کند قلبم فشرده شد بدلم گفتم حتمأ واقع بدی روی داده پیش مادرم رفتم گفتم مادر چرا گریه می کنی اشک چشمانش را پاک کرد گفت پسرم هیچ چیزی نیست من اصرارکردم تا سبب گریه اش را بدانم مادردر حالی که آهسته اشک می ریخت گفت پسرم ما بایداین خانه را ترک کنیم با تعجب گفتم چرا آخر؟ حرفم را قطع کرد گفت عزیزم تو نمی دانی از روزی که پدر کلان پدرت آمده ما هر روز از دستش خون جگر می خوریم گفتم چرا اورا از خانه ما بیرون نم کنید لبخند برلبانش ظاهرشد گفت عوض اینکه ما اورا از خانه بیرون کنیم او مارا از خانه بیرون می کند گفتم مادرچرا هم چیز را برایم واضح نمی کویئد چرا در خانه ما سرو صدا است چرا تو گریه می کنی گفت پسرم تقریبأ شش سال قبل مادرخانه دگری زنده گی می کردیم که فوق العاده کوچک و تاریک بود درست مثل زندان بود شب وروز در آنجا معلوم نبود ما به آن زنده گی تقریبأعادت کرده بودیم تا اینکه یک روز همین پدر کلان پدرت خانه ما آمد دلش بحال سوخت و گفت من به شما زمین جای خانه می دهم یک دربند خانه برای خودرست کنید ویک خانه هم برای ما پدرت هم که از زنده گی بین آن خانه خسته شده بود فورأفبول کرددر هما نسال شروع کردنم به ساختن خانه با پول قرض توانستیم این خانه را آباد کنم و از تاریکی نجات پیدا کنیم ولی خوشحالی ما بین این خانه فقط دو سال دوام کرد و حالا هم که پدر کلان آمده دوپایش در در یک موزه کرده می گوید یا همین وقت برایم خانه میسازید یا از این خانه خارج شوید دگر گریه نگذاشت حرف بزند من هم برای دل مادرم شروع به گریه کردم ولی مادر مرا نوازش کرد اشک را از چشمانم پاک کرد وبه آغوشش گرفت . سرمای خزان بیداد می کرد پدرم در حالیکه لباس پاره پاره بتن داشت مرتب کار می گرد آب می آورد وازنقاط دور خاک می کشید من و مادرم هم به او کمک می کردیم چقدر سرد بود دلم نمی خواست دست های خودرااز جیبم در آورم ولی هر موقع چشم بدست های و پر زخم پدر و مادرم می افتاد سردی را فراموش می کردم بعد از یک ما توانستیم با هزار خون دل خانه ای برای پدر کلان بسازیم وقتی کارخانه تکمیل شد چقدر خوشحال شدم بدلم می گفتم حالا بازهم خوشبخت خواهیم بود دگر پدر کلان نخواهد مرا زد. زنانش بمن دگر نمی خندند چند روزی گذشت آرامی دوباره بخانه ما آمده بود تا هنوز زخم های دست پدرم بهبود نیافته بود که دوباره پدر کلان جلوی خانه ما سبز شد داد وفریاد را انداخت خانه که درست کرده ای خیلی تنک است نمی دانم آفتاب داخل اش نمیتابد هزاران عیب دگر را شمرد در حالی که عصایش بطرف پدرم حرکت می داد گفت ما آن خانه را نم خواهیم البته بهان می کرد پدرم خانه مناسب برایش ساخته بود در حالیکه پسرانش یک روز هم به پدرم کمک نکرده بودند.خلاصه زمستان گذشت اما چه زمستانی هر روز در جلوی خانه ما دعوا بود هیاهوی بود مردم برای نظاره جمع می شدند می خندیدند از دیدن صحنه دعوا خوشحال بودند با تمسخر سر به حال ما شور می دادند پدرم دگر نتوانست تحمل کند از طرفی زیر فرض های مردم گم شده بود ناچار راه مهاجرت را پیش گرفت به کشور ایران برای کارکردن آواره شد دوری پدر مرا رنج میداد فلبم بدست غم اسیر شده بود تا اینکه کاکایم از عالم غربت بخانه برگشت زند گی مارا سروسامانبخشید مرا دوباره به مکتب روان کرد با پدر کلان رویه خوبی داشت ولی این وضع پیش از چند ماه دوام نکرد دوباره فضای غم اطراف مارا احاط کرد تلخ ترین واقعه زنده گی ام از این وقت شروع شد کاکایم بخواطر فرونشاندن نزاع دختری که نواسه پدر کلان بود برایم عقد کرد باورکنید باورکنید با شنیدن این خبر مثل که تمام دنیا را ..........17.... زد با انکه ...................نمی شد با این موضوع جدأ مخالفت کردم دلم می گفت توکسی دگر دوست داری که هنوز آنرا ندیده ای اوهم تورا دوست دارد دگر مسیر زنده گی ام عوض شد خنده را فراموش کردم باگریه هایم انس گرفتم دگر در مکتب بعنوان شاگرد لایق مورد توجه قرار نمی گیرفتم روزگاریغم بار من یک بعد از دگری سپری می شد از آن دختر سخت نفرت داشتم همیشه در خانه بار ما در و کاکایم قهر بودم دست به هر کار خلاف می زدم از دیدن آن دختر رنج می کشیدم شاید کسی حرف هایم را باور نکند ولی باور کنید که حقیقت دارد موضوع نامزدی آن دختر برایم تا مدتی زنده گی خانواده ام را آرام کرده بود ولی من در آتش می سوختم بله ازآن زمان فلبم به من الهام می کرد باید تو همیشه غم گین باشی در آینده زهر بدتر از این را می چشی بله این فلک تورا در شرین ترین لحظات زنده گی ات گرفتارغم خواهد کرد.شب و روز کاری جز گریه نداشتم بله آن گریه ها برای موقع جدایی حالا می کردم خدایا خدایا تا کی آخر رحم کن آخر من هم یکی از آفریده تو هستم تو مهربان ترین مهربانان هستی: سال بعد پدرماز مهاجرت برگشت همینکه از موضوع نامزدی مطلع شد خیلی قهرش آمد در همان روز اول نامزدی اورا همرای من بهم زد باور کنید چقدر خوشحال شدیم پدرم را دعا کردم چقدر راحت شدم امید های من دوباره زنده شد دوباره ایام گذشته ایامی که زند ه گی خوشی داشتم بخواطرم آمد دوباره دلم میل به درس مکتب کرد سراز آن روز باجدیت تمام شروع بدرس خواندن کرم مشکلات همرای پدر کلانم با درست کردن چند خانه دگر کمی کاسته شد ه بود زند گی ما دوباره رونق گرفت کم کم خواطرات گذشته از ذهنم محو می شد ولی تغییر دیگری در زنده گی ام رخ داد کاش اصلا توی این دنیا نبودم فصل سوم آغاز عشق حقیقی (زنده گی با ماجرا) باد ملایم بهاری همراه با بوی گل ها طبیعت را نوازش می کرد.آفتاب با نور افشانی از سبزه ها و گل ها پذیرایی می نمود. فضای آسمان را قطعات ابر قشنگ و سفید پوشانده بود. با حرکت بادها گاهی جلوی آفتاب را می گرفت. هر طرف سبز و خرم بود. درختان با وزیدن باد رقص می کردند. تمام دنیا پر از شادی و مهر و محبت بود. انسان دلش می خواست روزها در روی زمین قدم زند و زیبایی های طبیعت را مشاهده کند و از دیدن این همه زیبایی ها لذت ببرد. همان طوری در بین سبزه ها قدم می زدم احساس آرامی می کردم. می زیبایی را دوست داشتم. نمی خواستم غمگین باشم. به ساعتم نگاه می کردم نزدیک عصر بود. با آنکه احساس گرسنگی می کردم ولی میل نداشتم از سبزه ها و گل ها جدا شوم لحظه گذشت در حالی که با سبزه ها سخن میزدم از آن ها خدا حافظی کردم طرف خانه راه افتادم آن روز گذشت فردایش وقتی مکتب رفتم انبوه شاگردان را دیدم که باشیندن فعال شدن مکتب آمد ه بودند تا ثبت نام کند معلما ن هم کارشان زیاد تعداد هم کلاس هایم آمد ه آمده بودند با آن احوال پرسش کردم هرکدام شان شاد و خندان بودند سرهم میگفتم و می خندیدیم فضای مهر اطراف مارا احاط کرده بود راستی آن روز زیاد خندیدیم .... روز بعد وقتی که به مکتب رسیدم سرمعلم گفت امسال بنابر کمبود معلمین ما نمی توانیم صنف نهم را دایر کنیم شما غم تان را بخورید . به مکتب های دگر مراجعه کنید ماباشما هم کاری می کنیم خیلی ناراحت شدم با حالت فریشانی بخانه آمدم موضوع را با پدر و مادرم گفتم ابتدا ایشان بفکر فرو رفتند پس پدرم گفت باید تو حتمأ درس ات را بخوانی هر طور شده ما این مشکل را حل می کنیم مادرم بعد از کمی فکر گفت هیچ مشکل نیست باید توبخانه خواهرم بروی درآنجا با پسران خاله ات درس بخوانی خانه خاله ام از خانه ما زیاد دور بود خوشبختانه در آن جا مکتب فعالی وجود داشت که از صنف اول الی دوازده هم می شد در آن جا درس خواند با خوشحالی قبول کردم تصمیم کر فتیم سر از فردا باید کارهای خودرا شروع کنیم . حدود یکت ماه از ماندنم در خانه خاله ام گذشت خاله ام بامن مهربانی بسیار می کرد پسرانش هم با من خوبی میکرد هر روز با پسران خاله ام مرتب به مکتب میرفتیم پسر بزرگ خاله ام که هم سن من بود ودر عین حال هر دوی مان در صنف نهم درس می خواندیم مشگلات خودرا به کمک هم حل می کردیم زنده گی به خوشی سپری می شد من که بازه وارد محیط تازه ای شده بودم می خواستم افراد این منطقه را خوبتر بشناسم یک روز به تنهای ازخانه خارج شدم دلم می خواست تا منطقه را خوبتر تماشا کنم وبا مردم آشنا شوم منطقه سر سبز بود در دامن کوه بلند که بنام کوه قاده یاد می شد تعداد 150 خانه وجود داشتند سرزمین ها ی سبز خانه ها را احاط کرده بود و اسم این منطقه قشنک ودوست داشتنی "ممدک " بود اری ممدک باداشتن زمین های سرسبز وانواع میوه هاوجوی های پرآب معروف بود. البته این معلومات برایم کافی نبود. ارام پیش روی خانه قدم می زدم ناگاه سرم را بجانب غرب برگرداندم کوهی بلند با سنگ های بزرگ جلوه گری می کرد نمی دانم چه نیروی مرابسوی کوه کشاند آرام بسوی کوه براه افتادم درمسیرراه خانه یی نسبتاً بزرگی وجودداشت این خانه که دردامنه کوه قرارداشت دارای دوپنجره بزرگ بود اطرافش رادرختان زردآلو،بیدوچناراحاطه کرده بود، ازدیدن چشمه کوچک وقشنگ که درپیش روی خانه جریان داشت غرق دراحساس گشتم صدای آب که باسنگ ها برخورد می کردصدایی دل نشین ازآن برمی خواست که روح انسان را زنده می کرد، چه روزقشنگی بود، بلی روزی بود که هرگزفراموش نمی کنم. بلی روزی که برای اولین باردرحالیکه آرام بسوی کوه قدم می زدم چشمم به دختری افتاد که پیش روی خانه اش درزیردرختان نشسته بود وکتابی هم دردست داشت وقتی نزدیکش رسیدم سرازکتاب برداشت وقتی سربلند کرد مانند گلی که هنوزنشگفته باشدمانند ماه چهارده که جهان را ازنورخود روشن کرده باشد. نگاه های مان باهم گره خورد قلبم به شدت می طپید، ضربان قلبم را می شنیدم اولین مرتبه بودحس کردم نیروی عجبیی مرابسویش می کشاند زیاد نتوانستم توی چشمانش نگاه کنم بدنم سست شد اگرخودرا کنترول نمی کردم حتماً می افتادم روی زمین. پاهایم حرکت نداشت چشمم رااززمین گرفتم دوباره نگاهش کردم دیدم لب خند روی لبانش نقش بست لبخند آری لبخند که یکباراثرش درعمیق ترین نقطه قلبم نفوذکرد ودیوانه ام ساخت. دهان بازکردم چیزی بگویم اما قدرت آن را نداشتم دلم می خواست ساعت ها آن جاباشم تمایش کنم ولی ازجایش بلند شد بطرف خانه اش را ه افتاد دم دروازه که رسید آخ بلی همان دروازه بود که آخرین باراوراهم آنجادیدم. پشت سرش را نگاه کرد دوباره لبخند لب های قشنگش را ازهم بازکرد ولی به سرعت داخل خانه اش رفت آه چه لحظه قشنگی بود چه وقتی خوبی بود کاش آن وقت دوباره می آمد.ازخوشحالی دلم می خواست فریاد بزنم دلم می خواست ازقلبم بخندم دلم آرامش راازدست داده بود. بدنم غرق درهیجان بود. هیجانی که تمام بدنم را مثل آتش گرم کرده بوداطرافم را نگاه کردم سکوت همه جارافراگرفته بود. سکوت که نمایانگرمهرواولین محبت وعشقم بود.نخواستم این سکوت دوست داشتنی را بشکنم. درحالیکه عشق سراپایم راگرم کرده بود بطرف کوه حرکت کردم نمی فهمیدم چطورحرکت می کردم ولی من تنها نبودم تصویراوهم مرا همراهی میکرد.ازپیش چشمم دورنمی شد تاپاهایم قدرت داشت به کوه بالارفتم درکنارسنگ کوچکی که همواربود ایستادم تصویراوروبرویم ایستاده بود هنوزلبخند برلب داشت. با تصویراوبه سخن گفتن شروع کردم ولی اوحرکت نمی کرد چشم ازچشمانم برنمی داشت همواره بسویم لبخند می زد ازنگاهش دلم به اوج خوشحالی اش می رسید دلم دردست گلی ناشگفته ومقبول افتاده بود ازبالای سنگ کوچک وصاف نگاهم را به نقطه های دوردست اندختم ولی هرکجاکه نگاه می کردم جز تصویرقشنگ اوباهمان لبخند دل نشین چیزی دیگری را نمیدیدم.بدنم ازشوق می لرزیدیک وقت متوجه شودم که آفتاب با آخرین توان اشعه های قشنگش را به نوک کوه های بلند پخش می کرد. ازجایم بلند شدم بطرف خانه حرکت کردم. وقتی به خانه رسیدم آفتاب غروب کرده بود بدنم می لرزید ولی کسی متوجه نشد آن شب با خیالش بخواب رفتم روزهاسپری گردیدولی من دیگراسیرعشق کسی بودم که تمام آرامی را ازمن برده بود برای چند روزاورا ندیدم ولی محبت اوهرروزبدلم بیشترمی شد دلم می خواست دوباره اورا ببینم دوباره اورا تماشاکنم بانوشتن خاطرات آن روز بکلی غرق درخوشحالی شدم روزجدائی را فراموش کردم اوبالبخند اش کنارم آمده بود بسوی دفترخاطراتم چشم دوخته بودچقدرزیبابود لبخند زیبایی اورا دوچند کرده بود با حالت دلبری پیش رویم ایستادبود خواستم ازجایم بلند شوم اورا درآغوش بگیرم آخ چه لحظه غمباری وقتی چشمم ازتصویراوبرداشتم هیچ چیزی را ندیدم تنها چراغ بود که با روشنائی کم رنگش بمن کمک می کرد تاخاطرات غم آلود خودرا بنویسم. دلم فروریخت دوباره صدای موسیقی به گوشم راه پیداکرد دوباره صحنه روزجدائی پیش چشمم زنده شد اشک دگرمرا نگذاشت چیزی بنویسم خاموش بدون حرکت سرجایم خشکم زدساعتی به آن حال بودم دگرنمی دانم چه شد؟ جاوید جاوید تاکی می خوابی بلند شو ساعت ده بجه شده است وقتی چشم بازکردم مادرم بالای سرم ایستاده بود با مهربانی گفت بلند شوچرا امشب نخوابیده بودی من چند دفعه آمدم اطاقت روشن بود توکه مریض هستی چرا باحال مریضی درس می خوانی آخرین دفعه که آمدم نزدیک صبح بود ولی توتاآن زمان نوشته می کردی چراغ راهم خاموش نکردی روغنش بکلی تمام شده است حال برخواستن را نداشتم. باهزارزحمت به کمک مادرم بلند شدم بیرون رفتم فضای غم باری من را احاطه کرده بود آفتاب بانورزردرنگش به نظرم طوری دیگرمعلوم می شد همه جاغم بود همه جارا اندوه گرفته بود. بابی میلی یک گیلاس چای خوردم دوباره به اطاقم برگشتم دفترم را گرفتم تادنباله خاطرات خودرا بنوییسم فراموش کرده بودم تاکدام قسمت آن رانوشته ام آن را دوباره خواندم تااینکه به لحظه که برای اولین بارعشق" ر" بدلم جاگرفته بود بلی چند روزگذشت دلم بی قراربود هردم میل می کردتادوباره اورا ببیند تااینکه یک روز وقتی ازمکتب برگشتم خانه تصمیم گرفتم دوباره به بهانه کوه بروم بدیدنش به خاله ام گفتم من می خواهم منطقه شماراخوب بلدشوم من ازآن خاطرمی روم کمی گردش کنم خاله ام چیزی نگفت باخوشحالی ازخانه بیرون شدم راه کوه را درپیش گرفتم آرام قدم می زدم تااینکه پیش خانه اورسیدم ولی اوآنجانبود چقدرغمگین شدم خواستم برگردم ولی دروازه خانه مقابل بازشد، به سرعت بیرون آمد ولی دردستش کتاب نبود چیزی دیگری دردستش معلوم می شد بجای کتاب ظرفی دردست داشت می خواست که ازان چشمه آب ببرد آنجا ایستاده بودم خودم نمی دانستم چرا پاهایم حرکت نمی کند وقتی چشم بسویش دوختم لبخند روی لبانش ظاهرشد آهسته بسویم آمد وقتی کنارم رسید گفت سلام نمی دانم آن لحظه چه حالی داشتم. چقدرخوشحال بودم با کلمات بریده بریده جواب سلامش را دادم گفتم کجامی روی؟ سرش را بجانب چشمه برگرداند گفت : میخواهم آب ببر م دلم نمی خواست چشم ازچشمانش بگیرم درنگاهش امید می درخشید دل خودرا بدریا زدم چشمانم را بستم گفتم عزیزم دوستت دارم ولی جوابی نشنیدم چشمانم را بازکردم دیدم که آرام لبخند برلب دارد برای دومین بارگفتم دوستت دارم بخدا دوستت دارم ولی اوحرفی نزد بسویش لبخند زدم کمی جرئت پیداکرده بودم پرسیدم اسمت چیست؟ آهسته گفت به نامم چکارداری؟ گفتم : فقط پرسیدم . دوباره بمن نگاه کرد وگفت "ر" اسم شماچیست ؟ گفتم دیوانه تو. دوباره سربپائین کرد وگفت نمی خواهی نامت را بگویی ؟ این سخن اوبه شکل گازازسوراخ دهنم به شش هایم رفت وازآن جابه تمام بدنم پخش شد. بی اختیارگفتم دیق نشوعزیزم نام من جاوید است. ازآن روزبه بعدهرروزیگدیگرخودرا می دیدیم بسوی هم لبخند می زدیم دگرهمه چیززیباشده بود زنده گی ام چقدرزیباشده بود تمام چیزهابه نظرم دوست داشتنی شده بودهمیشه شب هابایاداومی خوابیدم همیشه اسمش به زبانم بودهمیشه تصویراوبامن حرکت می کرد وقتی تنها میشدم همیشه به اوفکر میکردم همیشه اورامی خواستم. روزهایک ازپشت دیگرسپری می شدتااینکه خزان ازراه رسید آخ خزان توچقدرآن زمان مهربان بودی توچقدردوست داشتنی بودی واقعاً آن زمان تورا دوست داشتم. یکی ازروزهای خزانبود هواکمی سردشده بود دلم ناآرام بودمرتباٌ به ساعتم نگاه می کردم ولی هنوززودبود وقت به کندی می گذشت چشمانم را بستم تصویراوپیش چشمم جان گرفت اورادیدم که لباس سفیدوقشنگ پوشیده بود آرام زیردرختان جلوی خانه اش قدم می زد وقتی مراکناردیواردید ابتدا دستان قشنگ وسفیدش را بالاکرد وبه من سلام داد سپس با انگشتانش به من فهماند که ساعت 3 بدیدنش بروم به سرعت سرم بلند کردم نگاهی به ساعتم انداختم دیدم تازه 25 دقیقه ازیک گذشته است چند باربیرون رفتم بی فایده می گشتم دوباره داخل خانه می آمدم تااینکه عقربه ساعت درست بالای سه ایستاده بود. با خوشحالی زیاد بیرون رفتم به سرعت خودرا جلوی خانه اش رساندم وقتی آنجاایستادم چهاراطرافم را مشاهده کردم کسی را ندیدم سکوت برهمه جاحاکم ولی صدای بازشدن دروازه سکوت را شکست "ر" با دستش مرا بخانه اش دعوت کرد وقتی کنارش رسیدم به اوسلام دادم اوهم سلام کرد هردوی مان داخل خانه شدیم کسی آنجانبود من تعجب کردم چطورهیچ کسی این جا وجود ندارد ولی به این موضوع اهمیت ندادم رویم را بسوی اوبرگردانم چقدرزیبابودخدایا چقدرقشنگ باچه نازلبخند می زد توی چشمانش نگاه کردم برایش گفتم....... دوستت دارم دوستت دارم آخرمرادیوانه ات کردی باخنده گفت ....... من هم تورادوست دارم دست های قشنگش را بین دست هایم گرفتم بروی هم لبخند زدیم با اوعهدبستم که بتووفادارخواهم ماند اونیزگفت جاوید تادم مرگ بیادتوزنده گی میکنم. موهایش را بدست گرفتم وباآن بوسه زدم **************** فصل خزان بود فصل که برای من زیباترازبهاربود فصلی که هروزبدیدار"ر" می رفتم هرروز تااورانمی دیدم دلم آرام نمی گرفت بادیدن"ر" جان تازه می یافتم دیدن اوآنجنان مرا خوشحال می کرد فکر می کردم تمام دنیا مال من است افسوس خزان داشت به آخرمی رسید مکاتب تعطیل شد من باید بخانه اصلی ام می رفتم آخرین روزکه بدیدنش رفتم زیردرختان بود اشک چشمانم را پرکرده بود وقتی کنارش رسیدم اوهم غمگین معلوم می شد پس ازلحظه به اوگفتم من می خواهم بروم مکتب هم تعطیل شده قیافه اش درهم شد خدایا چقدرزیباشده بود اشک توی چشمان قشنگش می درخشید خودم را به اونزدیک کردم گفتم عزیزم غمگین مباش تومال من هستی من تورا دوست دارم من زودبرمی گردم من به عهدم وفادارم عزیزم مرافراموش مکن. دلم نمی خواست ازاوجداشوم ولی ناچاربودم باید به خانه ام برمیگشتم دست هایش رافشردم وبه آن بوسه زدم بایک دنیا آرمان همراهش خداحافظی کردم آخرین هرفش این بودفقط تورا میخواهم وقتی ازاوجداشدم قلبم فشرده می شد کشک ازجشمانم پائین می آمد چند قدم ازکنارش دورشدم ولی دلم طاقت نیاورد پشت سرم رانگاه کردم آرام سرجایش ایستاده بود نیروی عجیبی مرابسویش می کشاند دوباره برگشتم دست هایش را بدست گرفتم دلم نمی خواست ازاودورشوم ددنیایی دیگرزنده گی می کردم اورابه آغوشم فشردم صدایی گریه مان بهم آمیخت خدایا "ر" دیگرهیچ کسی را نمی خواهم. دومین مرتبه همرایش خداحافظی کردم وبرایش گفتم خیلی زود برمی گردم. دلم ازجدایی اولحظه آرام نمی گرفت ولی امید به قلبم زنده بود به خودم می گفتم دوباره بدیدنش می روم با این جمله کمی دلم را تسلی می دادم . روزهای زمستانی یکی ازپشت دیگرمی گذشت من بی صبرانه مشنتظررسیدن بهاربودم هیچ جاخوشم نمی آمد ازعشق اودیوانه شده بودم همیشه لبخندهای اوپیش چشمانم زنده بود. هرروزکه می گذشت حساب روزرا می گرفتم ولی زمان به کندی سپری می شد. هواهم چنان سردبود روزبروزبه سردی هواافزوده می شد ولی هرگاه درسردی هوای زمستان قدم می زدم ازآتش عشق اوآنچنان گرم بودم که هیچگاه سردی را احساس نمی کردم روزها پشت بام می رفتم چشم بسوی خانه ای "ر" می دوختم شب ها باخیال اوبخواب می رفتم. ساعت 12 بجه شب را اعلان می کرد بیرون درتاریکی فرورفته بود بادهای شدبه شدت می وزید وقتی به شیشه ها برخورد می کرد صدای ترسناکی بلند می شد مانند حیوانی غضب ناگ که طعمه اش ازدستش فرارکرده باشد زوزه می کشید. مرتب ازاین پهلوبه آن پهلومیشدم خواب به چشمانم را ه پیدانمی کرد بدلم یک نوع ناامیدی چنگ انداخته بود احساس می کردم دردریای بیکران افتاده ام آب تابینی ام بالاآمده است هرقدردست وپامی زنم ازآن نجات یافته نمی توانم ناگاه دلم بسوی "ر" کشیده شد گفتم خداکند برایش واقعه بدی رخ نداده باشد صدای ترسناک با دکه هردم خودرابه پنجره می زد به هراسم می افزود. بلی به جهت خوابم نمی برد بلی درهمین شب بودکه "ر" رابه کسی دیگری نامزد کرده بود. درهمین شب بود که تمام آروزهایم را یکبارنابود کرد مرادردنیایی غم واندوه رهاکرد . ************* ازشوق بدنم می لرزید به سرعت عجیب پیش می رفتم خستگی راه را احساس نمی کردم آنقدرسریع قدم می زدم که متوجه نشدم گل ولای زیادی که ازآب شدن برف های زمستانی بوجود آمده بود بروی لباسم لکه های زیادی را بوجود آورده بود. اولین هدفم این بود که به مجرد رسیدن اول پیش اوبروم خیال ها ازهرطرف بالایم هجوم می آورد اورا می دیدم ازدیدن من چقدرخوشحال شده است لبخند همیشگی بروی لبان قشنگش نقش بسته است دروازه خانه خاله ام را بدون آنکه صدایی ازآن بلند شود بازکردم خاله ام تنها نشسته بود بادیدن من ازجایش بلند شد سلام کردم بعدازاحوال پرسی گفت وقتی که رفتی رفتی آخراین قدرزودبدیدن ما می آیی؟ درجوابش گفتم خاله زمستان بود هواسردبود هرروز برف می بارید من نتوانستم زود بیایم مرابی بخشید. دگرچیزی نگفت ازخانه خارج شد لحظه بعددرحالیکه چند گیلاس همرای چاینگ بدست داشت داخل گردید کنارم نشست وگفت خیراست حالاچای خودرا می خوریم بعددرباره توقضاوت می کنیم خندیدم گفتم خاله جان گناه ازمن نبودگناه ازسردی زمستان بود بدقت چشم بسویم دوخت وگفت آری ازلکه های لباست پیداست که زمستان خیلی سرد بوده است. به لباسم نگاه کردم که پرازلکه گل ولای است ازاین صحبت ها خوشم نمی آمد موضوع را تغیردادم وگفتم خوب درمنطقه شما چه خبراست باقی مانده چایش را نوشید وگفت خوب زمستان بخوبی گذشت ولی واقعه عجیبی تقریباً یک ماه پیش روی دادکه تاهنوزسرزبان هااست بی صبرانه پرسیدم چه واقعه یی؟ مدتی خندید وگفت وقتی این خبراشنیدم اول باورنکردم بعدازچند روزی معلوم شد که راست است دلم گواهی حادثه بدی را میداد شب زمستان بیادم آمد شبی که بادسردبه پنجره می کوبید آخ چه شب وحشت ناکی آری ازآن شب هم داشت یک ماه گذشته بود صدای بزغاله مرا متوجه اوساخت واوادامه داد یک ماه پیش دخترکوچکش را به مرد که تقریباً میانه سال بود نامزد کرد بیچاره دخترهرقدرگریه کرد قبول نمی کنم چون مرد پولداربود پدرش بزوراین مراسم را بالایش قبولاند دلم فروریخت گفتم نام آن دخترچه است؟ برای پول پدرش اوراقربانی کرد چه پدرستمگری گفت پدرش یکی ازنزدیکان ما می باشد ولی مرد پول پرست است واسم دخترهم "ر" است. باشنیدن نام "ر" دنیا پیش چشم تاریک شد صحنه شب زمستان برای سومین با رپیش چشمم جان گرفت با دباعصبانیت فریاد می کشید فریادزدم نه این غیرممکن است ولی صدادرگلویم گیرکرد اشک ازچشمانم به دامنم می ریخت ازخانه بیرون شدم قلبم شکسته بود دیوانه وارزیردرختان می گشتم دیگرتحمل نتوانستم شروع به گریه کردن کردم شاید دلم کمی صبرمی کرد ولی آب چشمانم درآتش قلبم اثری نداشت.خدایا کاش آسامان سرنگون میشد بجایش آسمان دیگرباآفتاب دیگرومهتاب دیگرمی آمد کاش زمان سال ها به عقب برمی گشت دیگرامید درتنم مرده بود دلم می خواست تنها باشم ولی عشق اووادارم کرد تابسوی خانه اش بروم زیرآخرین درخت ایستادم اشک هایم را پاک کردم چشم به سوی دروازه اودوختم ولی کسی نبود آب چشمه که سال قبل خنده می کرد ولی اکنون صدایش حزن انگیزبود داشت گریه می کرد شاید دلش بحال من می سوخت. صدای دلنشین به گوشم خورد خیلی زود ازمن احوال گرفتی خیلی صدایش باگریه مخلوط گردید به پشت سرنگاه کردم "ر" رادیدم چشمانش اشک آلود است دگرلبخند برلب نداشت صورتش زردبود مثلی که سال ها بیماری کشیده باشد. جلوگریه ام را گرفته نتوانستم دیوانه شده بودم دیوانه شده بودم دیوانه شده بودم بادست همرایش خداحافظی کردم به سرعت ازنزدش دورشد.